آب، باد، خاک و آتش
باد می لرزد به دوشش پرچم افسونگری
می خرامد ابر ، اما خالی و خاکستری
آتشی در ریشه های خسته ی کاج و چنار
آب دارد مرگ را بر تشنه گان پیغمبری
پیش رو دیوار ها بن بست ها افراشتند
پشت سر هموار ، اما پرتگاه دیگری
خواب دیدند آسمان و ماه و ماهی بر زمین
بعدِ آن گردیده اند آماج غم سرتاسری
تاک را آتش زدند و باغ را آتش زدند
تا جهنم را نباشد با زمینش همسری
سینه سهراب را با دشنه ی رستم زدند
تا پذیرند آن ضحاک پیر را فرمانبری
پلنگ بیشه سرخ
خالی شده هوای دلت از جنونِ تو
تیزاب تلخ خاطره ها بود خونِ تو
رم کرده آهوان خیالات آبیت
از آن پلنگ بیشه سرخ درونِ تو
انگار در درون تو آتشفشان شُکفت
یا گِردباد گشته تمام سکونِ تو
انگیزه ای برای سرودن نمانده است
تا عشق ترک کرده دل واژگونِ تو
ماهی شدی میان دل بِرکه زُلال
خشکید آب بِرکه زبخت نگونِ تو
تیزاب تلخ خاطره ها بود خونِ تو
خالی شده هوای دلت از جنونِ تو
هدیه به مهاجر دختران افغانستانی
رویا
رویا هنوز عاطفه بودو بهار بود
درامتداد جادهء غم بی قرار بود
رویا که تازه آمده از راه های دور
بر آشیان ِ سوخته امیدوار بود
رویا غریبه بود که یک آشنا نداشت
با نیشخند مردم شهرش دچار بود
رویا تمام کودکیش را مرور کرد
گم گشته اش درخت بلند ِ چنار بود
تنها نبود گم شده اش آن درخت سبز
همبازیان کودکی اش بیشمار بود
رویا ندید روز خوشی درتمام عمر
اما هنوز عاطفه بود وبهار بود
شاعر....
خط خط زده ست گوشه سرخ کتاب را
با پنسلش کشیده چنین آفتاب را
پرسش نوشته است، که آیا ؟وخط زده ست
خالی گذاشته است ستون جواب را
پر کرده میز کاریش از کاغذ و قلم
با عطر قهوه خط زده از خانه خواب را
شاعر گرفته دست خودش را و رفته است
اینجا گذاشته است فقط اضطراب را
درجستجوی نام تو ای عشق این چنین
خط خط زده ست گوشه سرخ کتاب را
سلام دوستان گران ارج !
قابل یادآوری میدانم که دوست عزیزم دکتور پرویز آرزو مرا متوجه نکاتی نمودند که جای دارد از ایشان سپاس گزاری نمایم و به امید سرافرازی و همکاری های بیشترشان دراین زمینه وبرای دوستان که لطف نمودند وپیام نوشتند روزهای عاشقانه آرزو می کنم.
به یاد مظلومان که در هفت و هشت ثور قربانی شدند.
دوانفجار
دوشیزه بهارمن این گونه زشت بود
دهقان ما که مور وملخ پروریده بود
موروملخ رسید برافگند باغ را
برکند هرچه خانه و دیوارو خشت بود
دوانفجار، آه ، شکستن، سکوت و هیچ
این گونه غم پی آمد اردیبهشت بود
چای سبز
من خسته تر زقامت یک قهوه خانه ام
باری جدایی های توخم کرده شانه ام
گم کرده است راه خیابان خانه ات
این دل که هر چه داشت به غیراز نشانه ام
من با سکوت قول وقراری نداشتم
اما چو سنگ سخت چنین بی ترانه ام
تصویر موج موج تو در شیشه ای خیال
پر رنگ کرده خواب سیاه شبانه ام
پر گشته ام زپوچیی سیگار و چای سبز
گویی خودم چو قامت یک قهوه خانه ام
خواب
آیینه،آب ، دریا خوابم ویا که بیدار
درباغ ها تو بودی یا کاج یا سپیدار
درجستجوی نامت با واژه پشت واژه
تا مرز عشق رفتم با بال های پندار
آیا حضور گرمت تابیده بود اینجا
انجیر گل نموده ناژو شده است پر بار
نام ترا نوشتم هر چند من ندانم
باید زتو بپرسم نام تو چیست ای یار
صبح است تیلفونم با لطف می نوازد
خوابم وخواب دیدم با چشم های بیدار
انتظار
کسی زآمدن شب به کوچه جار زده است
کسی برای خودش حلقه های دار زده است
کسی که هیچ ندانم چه نسبتی دارم
تمام حق مرا یکسره قمار زده است
به کوچه شام شبیخون نام شب جاری
به خانه رستم وشهنامه را غبار زده است
عزیز رفته مسافر شده از این وادی
دوچشم عاشق ما مهر انتظار زده است
کجاست سایه آسایش برای سرود
پر خیال مرا سیم خاردار زده است
سلام دوستان عزیز این بار نیز مهمان تجربه های سال های گذشته ام خواهی بودید؛ راستش بعد از خواندن شعر های دوستان نازنینم جناب دریا باری وآذریون عزیز این کارهایم مجبورم کردند که در صفحه بگذارم شان به امید سلامتی شما.
بن بست
درچهار راه ايستاده ام
درفراروي من چراغهاي هدايت
به رنگ زرد شگفته
به كجا سفر نمايم
خطاب
ای تجسم تنهایی من
به یاد داشته باش
خفاش می هراسد
آنگاه که نور
دردستانت می شگوفد
عاشقانه
پرنده گان سبز سرود
بر درخت پندارم
لانه می سازند
آنگاه که تو
ترانه چشمانت را
از پنجره عشق
زمزمه می کنی.
پیام
بگو برای خزان
که نیاید امسال
بهارنیامده بود.
زمان
یک قدم پیش فاجعه
یک قدم پس خاطره
بهتراست اینجا بیاویزم خودم
بر حلقه یک دار
تنهایی!
رباعی ها
بیتوسفـــــر دراز دارم ای دوست
یک سینه ترانه،رازدارم ای دوست
بی تو بی تـــــــــو چقدر باید بروم
اینجاکه ترا نیاز دارم ای دوست
چشمان تو با سپیده هم پیوند است
آمیزه اشک انتظار چند است
چشمان تو رودبار جاریی غزل
پاکیزه ترین ترانه ء اروند است
تصویر نگاه تو هنوزم یاد است
درآتش خرمن ِ خیالم باد است
ای دخترکِ ترانه های دل من
نام ِ دگر سکوت من فریاد است
با زمزمه وترانه جاری شده ای
از چشمه نور آبیاری شده ای
از سنگ وستاره ودرخت ودریا
درباورمن تو یادگاری شده ای
نام تو طراوتِ بهار است مرا
باغ غزل و شگوفه زار است مرا
با نام توابتدای یک فصل بهار
مفهوم تمام روزگار است مرا
تا باغ شگفت یادگارت گفتم
پاییز تپید نو بهـــــارت گفتم
تنها تنها دراین دیار غربت
بنشستم ودرد انتظارت گفتم
گلهای ترو جوانه را آتش زد
ازدردِ کدام زخــــم فریاد کنم
آواز مرا ترانـــــه را آتش زد
درلانه سبز سار آتش خوردیم
ازباغچه تا بهار آتش خوردیم
تا فاجعه را گلوی فریاد شدیم
برقامتِ چوبدار آتش خوردیم
توسبز شوی بهار من سبز شود
یک باغچه روزگارمن سبز شود
تو ابر شوی ببــــــاری آرام آرام
خاکسترو شوره زار من سبز شود
همسایه آفتاب بــــــــــودی گفتم
بر پرسش دل جواب بودی گفتم
پرواز بلند واژه هــــای دل من
یک دفتر شعر ناب بودی گفتم
دل خسته شدیم و باغ را می جویم
درکوچه شب چراغ را می جویم
از درد وجدایی ها سرودیم اکنون
همباور بی سراغ را می جویم
اشگوفــــه دهد بهاره چشمانت
درخلوتِ مـــن ستاره چشمانت
دروسعت یک سرود پایان نشود
بیــــــت تر و استعاره چشمانت
دوبیتی ها
جفای بیشمارت میتوان گفت
خزانم، از بهارت می توان گفت
فقط از دفتر تلخ جدایی
سخن از انتظارت می توان گفت
نوای سار ها غم دارد امروز
سرودِ سرو ها کم دارد امروز
تو گویی بر لبان ِ پاک مردم
تبسم رنگ ماتم دارد امروز
نه غم می بالد اینجا نی ترانه
نه فریاد بلند عاشقانه
نمانده لحظهء سبز ِ به غیراز
طناب گردن وشلاق وشانه
تمام زنده گانی درد دیدیم
قیامت با نگاه سرد دیدیم
کسی آهی نگفت از دردهامان
فقط یک مشت از نامرد دیدیم
قیام وخون وخنجر دیده مردم
شهادت را مکرر دیده مردم
زبخت تیره مان فریاد فریاد
جفا ها از برادر دیده مردم
غریب وبیکس وبی سرنوشتم
من آن تبعیدی باغی بهشتم
هوای تازه میجوایم خدا یا
نگیرد ریشهء اینجا سرشتم
دوچشمت آفتاب و نور شعرم
لبت شیرین تراز انگور شعرم
خیالم از وجودت سبز سبز است
بیا ای آخرین وخشور شعرم!
زمستان باغ را جان می فشارد
گلوی سبز ِ گلدان می فشارد
نمیدانم چه خواهد شد بهاران
که آتش دست باران می فشارد
به م.ع.دانشور
صدايت معني سبز ترانه
غرورت آفتاب اين زمانه
تو رفتي ما واين درياي آتش
تورفتي خاطراتت جاودانه
دل من بی سری را می پسندد
زبان زرگری را می پسندد
دل من از سری بد ذوقیی خود
کلاه عسکری را می پسندد
دل من باز عاشق گشته امشب
برای دلبری دق گشته امشب
اگر غم را تو دندان می شماری
دل من مثل ساجق گشته امشب
دل من خسته گشته لال گشته
سر چاراهیی پامال گشته
دل من در پل چرخیی سینه
دچار حبس چندین سال گشته
دلم افغانیی آواره گشته
فلسطین گشته وبیچاره گشته
دل من مثل شهر خوب کابل
پراز ویرانیی خمپاره گشته